معنی رود مازندران

حل جدول

لغت نامه دهخدا

رود

رود. (پسوند) جزء ترکیبی برخی از ترکیبات بمعانی مختلف رود است، نظیر: اچه رود. ارده رود. ازرود. ازن رود. اسپه رود. استانک رود. اسفی رود. الم رود. الیشررود. امیررود. اندرود. انگرود. اهلم رود. اودروه رود. اوزرود. اوشیان رود. بریشرود. بزرود. پی بورود. پادنگ رود. پارود.پاین رودپی. پسندرود. پلنگ رود. پلورود. پهدررود. پیت رود. تجن رود. ترکرود. توسکارود. تیل رودسر. جاجرود. چپک رود. چلکرود. چورود. حچه رود. خرک رود. خرمارود. خشک رود. خشک رودپی. خمام رود. خواسته رود. خوردرود. خوره تاوه رود. خیرود. خیرودکنار. دارارود. داررود. درکلارود. دزدکه رود. دزدکه رودسر. دورودمحله. رستم رود. زارم رود. زاغ رود. زاینده رود. زرن رود. زرین رود. زنده رود. زنگانه رود. زیارت خواسته رود. ساری رودپی. سالارودکلا. سبک رود. سرخرود. سرداب رود. سفیدرود. سلم رود. سلم رودسر. سیاه رود. سیاه رودپی. سیاه کلارود. سیگارود. سیه رود. شاه رود. شمعجارود. شیخ رود. شیره رود. شیرود. شیمرود. صفارود. ضیارود. طیزنه رود. عیسی رود. فیکارود. کهرود. کاردگرالیشر رود. کاظم رود. کچه رود. کچه رودسر. کرک رود. کرک رودسر. کرکورود. گرگان رود. کلارود پی. کلنگ رود. کلورودپی. کلی رود. کم رود. کنسه رود. کهررود. گرگرود. گرماب رود. گرمرود. گرمردوپی. گزاف رود. گلزرود. گنج رود.گنداب رود. گیله رود. لاله رود. لنجرود. لنگرود. لیرود.مکارود. منزه رود. میان دورود. میرانه رود. میررود. میرود. ناسرود. نسیه رود. نشتارود. نمک آب رود. نورود. نورودسر. نیرود. نیسه رود. والارود. ولارود. ولم رود. هاشم رود. هرده رود. هردورود. هلیرود. یازررود. یالورود.

رود. [رَ] (ع ص) ریح رود؛ باد نرم. (منتهی الارب). باد نرم وزش. (از اقرب الموارد).

رود. (اِ) به یونانی ورد است. (فهرست مخزن الادویه). گل سرخ.

رود. (ع مص) به جنبش درآمدن و نسیم وار وزیدن باد. (از معجم متن اللغه). رَود. رَوَدان. (معجم متن اللغه). رجوع به رَود و رودان شود. || (حامص) آهستگی و نرمی، و گویند: امش علی رود؛ یعنی آهسته خرام. و تصغیر آن رُوَید است. (منتهی الارب). امش علی رود؛ آهسته برو. (از اقرب الموارد).

رود. (اِخ) قصبه ای در خراسان. صاحب شدالازار آرد: در خراسان دو جا بنام سنگان مشهور است اول قریه ٔ سنگان که در نزدیکی قصبه ٔ رود حاکم نشین خواف واقع است... (شدالازار ص 539).

رود. (اِ) رودخانه ٔ عظیم و سیال. (برهان قاطع). رودخانه یعنی آب عظیم. (آنندراج). نهری که عظیم و جاری باشد. (غیاث اللغات). رودخانه. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). نهر عظیم و سیال. (ناظم الاطباء). آب جاری فراوان که لفظ دیگر فارسی آن دریا و عربیش نهر و شط است. (از فرهنگ نظام). درحدودالعالم آمده: رود بر دو ضرب است یکی طبیعی است و دیگر صناعی، اما رود صناعی آن است که رودکده های اوبکنده اند و آب بیاورده اند از بهر آبادانی شهری را یا کشت و برز ناحیتی را، و بیشترین رود صناعی خرد بودو اندر او کشتی نتواند گذشتن. و شهر باشد که او را ده رود صناعی است کمتر یا بیشتر، و این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاه خوارها بکار شود و عدد این رودهای صناعی نه محدود است که اندر آن بهرزمانی زیادت و نقصان افتد. و اما رود طبیعی آن است که آبهایی بودبزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند و رودکده ٔ وی جایی فراخ شود و جایی تنگ، و همی رود تا به دریایی رسد یا به بطیحه ای. و از این رودهای طبیعی هست که سخت عظیم نیست و آن به آبادانی شهری یا ناحیتی بکار شودچون رود بلخ و رود مرو، و بود که از یک رود طبیعی رودهای بسیار بردارد و بکار شود و آن عمود رود همی رود تا به دریا رسد یا به بطیحه ای چون فرات -انتهی. جریان طبیعی آب را گویند در سطح زمین که از جوبیار بزرگتر و در بستر یا کانال معین و مشخصی جاری باشد. معمولا رودها به اقیانوس یا دریا و یا دریاچه فرومیریزندولی بندرت بعضی از رودها در زمینهای خلل و فرج دار بزیر زمین فرومیروند و در بعضی از سرزمینهای خشک و لم یزرع بخار میشوند و این نوع رودها را «رودهای ضایعشده » گویند. در برخی از نقاط زمین آب رودها در زمین فرومیروند و در طی مسیر خود چند بار در سطح زمین ظاهر و بار دیگر ناپدید میگردند. رودهایی را که دارای بستری با برشهای کامل و شیبی منظم باشد رودهای جوان نامند و رودهای پیر رودهایی را گویند که دره های آن بمرور ایام فرسایش یافته و وسیعتر شده باشد:
تا چون بهار گنگ شد از روی او جهان
دو چشم خسروانی چون رود گنگ باشد.
خسروانی.
بدو گفت مردی سوی رودبار
به رود اندرون شد همی بی شنار.
بوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زه آبی بدو اندرون سهمگین.
بوشکور.
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فر کیی رنج کوتاه کرد.
فردوسی.
به جایی که بودی زمین خراب
و گر تنگ بودی به رود اندر آب.
فردوسی.
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
هر قطره ای ز جودت رودی است همچو جیحون
هر ذره ای ز حلمت کوهی است چون بذیل.
رفیعی.
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد از این آب کند و کوره و خرّ.
عنصری.
با سرشک سخای تو کس را
ننماید عظیم رود فرب.
عسجدی.
بیارامیدند و برآن جانب رود... بسیار استر سلطانی بسته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). سواری دویست خویشتن در رود افکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم.
نظامی.
چنین گفت کافزون تر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود.
نظامی.
مگر کآب آن رودچون آب رود
به خشکی کشی تری آرد فرود.
نظامی.
این جمله رودهای عظیم است که سنگهای گران بگرداند و به سر سوار درآید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 409).
و رجوع به رودخانه و دائرهالمعارف بریتانیکا و جغرافیای عمومی تألیف دکتر احمد مستوفی ج 1 شود.
- تندرود، رودی که جریان آب آن سریع باشد. رودی که بر اثر شیب زیاد بستر آب آن تند و سریع جاری گردد:
چو شبدیز من رفت از ین تندرود
ز من باد بر دوستداران درود.
نظامی.
- خشک رود، رود خشک. رودی که آب نداشته باشد. رودی که بر اثر نباریدن باران و کم آبی بستر آن خشک شده باشد:
بوالعجب بازی است در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت.
سنایی.
اگر باران بکوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی.
- رود خون، رودی که در آن بجای آب خون جاری باشد. از باب مبالغه گریستن بسیار و جریان خون فراوان را برود خون تشبیه کرده اند:
راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم
زیر پل سکه شد پول به سر درشکست.
خاقانی.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
|| رودخانه ٔ آمو. (برهان قاطع). رود آمو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). نام فارسی جیحون است. (نخبهالدهر دمشقی). || فرزند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). فرزند و پسر، و آن را در وقت تصغیر رودک گویند. (آنندراج). فرزند و پسر و دختر. (ناظم الاطباء). رودبزبان عجم کودک بود. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 78):
چو چشمش به رود گرامی رسید
ز اسب اندرآمد چنان چون سزید.
فردوسی.
آسمان از صفت تربیت دولت تو
بمقامی است که باشد صفت مادر و رود.
نجیب الدین گلپایگانی.
زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار.
سعدی (بوستان).
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این.
حافظ.
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچورود جیحون است.
حافظ.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
نه هر شریری پور آورد چو قاآن راد
نه هر ضریری نغز آورد چو یوسف رود.
هدایت (از آنندراج).
- رودم ای رود، جمله ای است که زن یا مرد فرزندمرده در نوحه گری مرگ فرزند گوید. (یادداشت مؤلف).
|| نام سازی است که نوازند. (برهان قاطع) (آنندراج). نام قسمی از ساز است. (فرهنگ نظام). آلتی است موسیقی از ذوی الاوتار. (یادداشت مؤلف). نوعی از سازهای زهی بوده است:
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبید فناروز.
رودکی.
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی مویه ٔ خروشان را.
رودکی.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
کسایی.
بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.
فردوسی.
همه شب ببودند با نای و رود
همی داد هرکس به خسرو درود.
فردوسی.
بسازید نوحه به آواز رود
به بربط همی مویه زد با سرود.
فردوسی.
روزی شراب میخورد بر سماع رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 683).
گشتند ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر.
ناصرخسرو.
زی رود و سرود است گوش سلطان
زیرا که طغان خانش مهمان است.
ناصرخسرو.
بس کن آن قصه ٔ رباب کزآن
زرد ونالان شدی چو رود و رباب.
ناصرخسرو.
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
بیاد آور آن پهلوانی سرود.
نظامی.
همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل بمنزل میخرامند.
نظامی.
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود.
نظامی.
لیکن شب و روز در خرابات
با رود و سرود و نقل و جامیم.
عطار.
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود.
حافظ.
- زنگانه رود، سازی که زنگیان نوازند. (شرفنامه ٔ نظامی چ وحید دستگردی حاشیه ٔ ص 130):
چو زنگی درآمد به زنگانه رود
ز شهرود رومی برآمد سرود.
نظامی.
- سه رود، چنگ و رباب و بربط. (یادداشت مؤلف).
- شهرود رومی، ساز رومیان. (شرفنامه ٔ نظامی چ وحید دستگردی حاشیه ٔ ص 130). رجوع به زنگانه رود در سطور قبلی شود.
|| مطلق ساز و غنا. (یادداشت مؤلف). نغمه و سرود. (ناظم الاطباء) (ازاستنگاس):
همی بود یک ماه در نیمروز
گهی رود میخواست گه باز و یوز.
فردوسی.
ببودند یک هفته با رود و می
بزرگان در ایوان کاوس کی.
فردوسی.
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.
فردوسی.
|| تاری که بر روی سازها کشند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تار ساز. (فرهنگ نظام).شِرعَه. وتر. (نصاب الصبیان) (السامی فی الاسامی). تار ساز چرا که از روده ٔ بچه ٔ گوسپند سازند پس تار آهنی را روده نگویند و از بس که در این معنی شهرت دارد مجازاً ساز را نیز نامند. (غیاث اللغات). تار یا زه سازهای موسیقی. زه تافته. (یادداشت مؤلف):
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو زلف
کز زخم آن بماندی پیچان چو رود شیب.
رودکی.
مثال طبع مثال یکی شکافه زن است
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب.
ناصرخسرو.
طنبوری هشت رود ساخته بودند، همی زدند و سرود همی گفتند. (مجمل التواریخ و القصص).
تا بنوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده ٔ اهل ریا.
؟
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
مغنی بیا ز اول صبح بام
برآن زخمه ٔ پخته بر رود خام.
نظامی.
- رود گسستن، پاره شدن زه ساز:
همی زن این نوا تا نگسلد رود.
(ویس و رامین).
پندار ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره جاوید میزنی.
سنایی.
|| زه کمان حلاجی. (برهان قاطع). زه کمان حلاجی و جز آن. (ناظم الاطباء). زه کمان. (آنندراج). || روده ٔ گوسفند و غیره. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات). رودگان و رودگانی. (فرهنگ جهانگیری). صاحب آنندراج آرد: زه کمان و تار ساز همه مجاز از این معنی است. روده و معا. (ناظم الاطباء). || سرور و شادمانی. (ناظم الاطباء) (از استنگاس). || گفتگوی خوش آیند و فرح انگیز. (ناظم الاطباء) (از استنگاس). مجلس شادی و عشرت. (ناظم الاطباء). شادی و عشرت مجلس باده نوشی و مهمانی. || گریه و ناله، و در اصفهان این لفظ در تکلم هست و گویند فلان رود میزد یعنی گریه ٔ با ناله میکرد. در اوستا رود و در سنسکریت هم رود [دَ] بمعنی گریه و ناله است. (فرهنگ نظام).


مازندران

مازندران. [زَ دَ] (اِخ) (دریای....) بحر خزر. بحر آبسکون. بحر جرجان. ارقانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به خزر در همین لغت نامه شود.

مازندران.[زَ دَ] (اِخ) منطقه ٔ کوههای مرتفع، که قسمت عمده ٔ آن از سلسله ٔ جبال البرز واقع در امتداد ساحل جنوبی دریای خزر تشکیل می شود در خاور و شمال قومس، نزد جغرافی نویسان قدیم عرب بنام طبرستان معروف بود. ظاهراً از قرن هفتم، تقریباً مصادف با زمان فتنه ٔ مغول اسم طبرستان از استعمال افتاد و کلمه ٔ مازندران جای آن را گرفت و تاکنون هم «مازندران » بر این ایالت اطلاق می گردد. بسیاری اوقات اسم مازندران عمومیتی پیدا کرده بر ایالت مجاور یعنی گرگان نیز اطلاق شده است. یاقوت، اولین مورخی که اسم مازندران را ذکر کرده گوید نمی داند اسم مازندران از چه وقت استعمال شده و با اینکه او در کتابهای قدیم اثری از این اسم نیافته استعمال آن در آن زمان همه جا معمول بوده است. در حقیقت این دو اسم، یعنی طبرستان و مازندران مترادف و به یک معنی بوده اند اما در همان حال که اسم طبرستان بر تمام نواحی کوهستانی و اراضی پست ساحلی اطلاق می شد، کلمه ٔ مازندران بر منطقه ٔ اراضی پست ساحلی که از دلتای سفیدرود تا جنوب خاوری بحر خزر امتداد دارد اطلاق گردید و امروز دیگر اسم طبرستان استعمال نمی شود. (از سرزمینهای خلافت شرقی تألیف لسترنج ص 394). در قدیم ناحیه ٔ شمالی ایران که کناره های جنوبی دریای خزر تا گیلان را شامل می شد مازندران می گفتند. نام آن بارها در افسانه های قدیمی و در شاهنامه آمده است. بعدها به سبب مسکن قوم تپور، تپورستان و طبرستان خواندند. سلسله های علویان، زیاریان و دیلمیان از آنجا برخاستند. (از فرهنگ فارسی معین). مازندران از شمال به بحر خزر و از جنوب به رشته های مرکزی البرز و از مشرق به استرآباد و از مغرب به گیلان محدود است طول آن از مغرب به مشرق 320 و عرض آن 96 هزارگز است. جبال البرز در جنوب مازندران قوس عظیمی تشکیل می دهد که عرض آن 50 هزارگزاست و مانند سدی قسمت شمالی را از مرکز ایران جدا می کند و تمام رطوبت بحر خزر را در دامنه ٔ شمالی خود متوقف می کند و موجب بارندگی زیاد و رطوبت فراوانی می شود. از حیث ارتفاع و محصولات، مازندران را می توان به چهار ناحیه تقسیم کرد از این قرار: اول - قلل مرتفع کوهها که از چهار هزارمتر بالاتر و پوشیده از برف است و در تابستان در روی سنگهای آنها گلسنگهایی یافت می شود. دوم - از چهارهزار متر تا هزار متر مراتع وسیعی است که در موقع تابستان احشام طوائف چادرنشین در آنها می چرند. سوم - از حوالی هزار متر ناحیه ٔ جنگلها ودره های حاصلخیز شروع می شود و این قسمت دارای نواحی مختلف است. چهارم - ناحیه ٔ پست ساحلی که اغلب بسیار مرطوب و در بعضی نقاط مزارع برنج بر روی تپه های شنی ساحلی آنها بعضی قری و قصبات ایجاد شده است. آب و هوای مازندران بطور کلی معتدل ولی اغلب متغیر و دارای اختلافات شدید است، هرچند هوای آن مرطوب می باشد ولی اختلافات حرارت شب و روز تابستان زیاد است و بیشتر بادهای آن از طرف مغرب و مشرق می وزد. بادهای شمال شرقی غالباً سرد و در تابستان موجب صافی هوا و در زمستان موجب بارش برف است که گاهی باعث خرابی درختهای مرکبات می شود. مقدار باران سالیانه ٔ آن از 60 الی 70 سانتیمتر و حرارت متوسط تابستانی 26 الی 30 و در زمستان 10 الی 12 و گاهی به چند درجه زیر صفر می رسد و درختهای مرکبات را خراب می کند. مازندران رودهای متعدد دارد و همه از البرز سرچشمه می گیرند و وارد بحر خزر می شوند. جلگه ٔ مازندران عموماً از رسوباتی که این رودخانه ها در ساحل بحر خزر ایجاد کرده تشکیل شده است، امروزه هم رودخانه های متعددی که به طرف بحر خزر جاری است در موقع ذوب برف رسوبات را از کوه کنده ساحل را وسیعتر می کند. معروفترین این رودها عبارتند از: سه هزار، چالوس، هراز، رودبابل، تالار، تجن، نیکا، قره سو.
محصولات مهم مازندران از این قرار است: برنج، گندم و جو که در نقاط خشکتر بعمل می آید. پنبه، کنف، کتان و انواع مرکبات و درختان صنعتی در ناحیه ٔ جنگلها و محصولات حیوانی. زراعت مازندران با آبیاری انجام می گیرد و فقط زراعت دیمی آن در ییلاقات کجور و نور و چهار دانگه می باشد. یکی از منابع مهم ثروتی مازندران ماهی است که در اغلب رودها صید می شود. مهمترین عشایر مازندران از این قرار است: ایل عبدالملکی که اصلاً قشقایی و در ابتدای دوره ٔ قاجاریه به مازندران هجرت کرده اند و در زاغمر سکنی دارند، ایل عمرانلو در گلوگاه و طوایف گلباد بین اشرف (بهشهر) و بندرگز ساکنند. در اطراف آمل چهار طایفه ٔ مشاغی و لاریجانی و نوایی و نوری متوقفند. ایل خواجه وند که اصلاً از گروس آمده و در حوالی کجور مسکن گزیده اند. طوایف گریلی و نکا که کرد هستند، در اطراف رود نیکا اقامت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 281-284 و جغرافیای طبیعی کیهان ص 18 و 61-71). استان مازندران در حدود 47365 کیلومتر مربع مساحت دارد و بین 35 درجه و 47 دقیقه تا 38 درجه و 8 دقیقه عرض شمالی و 50 درجه و 16 دقیقه تا 56 درجه و 10 دقیقه طول شرقی از نصف النهار گرینویچ قرار گرفته است. از جانب شمال به دریای مازندران و کشور اتحاد جماهیر شوروی و از مشرق به استان خراسان و از جنوب به فرمانداری کل سمنان و استان مرکزی و از مغرب به استان گیلان محدود می باشد. استان مازندران در سرشماری آبان ماه 1345 دارای 1845270 تن جمعیت بود که از این عده 1841637 تن دارای محل سکونت ثابت و 3633 تن بقیه متحرک بوده اند یعنی محل سکونت ثابت نداشته اند. مطابق همین سرشماری تراکم جمعیت در این استان 39 نفر در کیلومتر مربع بوده است. از کل جمعیت استان مازندران 23/9 درصد شهرنشین و 76/1 درصد روستا نشین بوده اند. شهر ساری مرکز استان است و شهرستانها و بخشهای تابع آنها بقرار ذیل است: 1- ساری - حومه، دودانگه، چهاردانگه. 2-بهشهر - حومه، گلوگاه، یانه سر. 3- شاهی - حوم، سوادکوه. 4- شهسوار - حومه، رامسر. 5- نوشهر - حومه، چالوس، کلاردشت. 6- بابل - حومه، بابلسر، بندپی. 7- آمل - حومه، لاریجان 8- گرگان - حومه، علی آباد، کردکوی، بندرشاه. پهلوی دژ، گومیشان، بندرگز. 9- دشت گرگان (گنبدقابوس) - حومه، مراوه تپه، گوکلان (کلاله)، مینودشت، رامیان، داشبرون. 10- نور - حومه، چمستان، بلده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران و نشریه ٔ مرکز آمار ایران خردادماه 1347 ج 156):
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد.
فردوسی.
سوی گرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران.
فردوسی.
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گذار همانا برافکند.
خاقانی.
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده ست
چون بشکند نهال ستم یا برافکند.
خاقانی.
به مازندرانم ظفربایدی
که دیوانش را تن بتن کشتمی.
خاقانی.
و رجوع به طبرستان و تبرستان و جغرافیای سیاسی کیهان صص 281-284 و جغرافیای طبیعی کیهان ص 18 و 61 و 71 و سرزمینهای خلافت شرقی ص 394 و مازندران و استرآباد تألیف رابینو و مازندران تألیف عباس شایان شود.


کاظم رود

کاظم رود. [ظِ] (اِخ) از رودخانه های مازندران. (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد ص 24، 74، 200).

فرهنگ معین

رود

جامگان (مِ) (اِمر.) جِ رود جامه.

تعبیر خواب

رود

رود بزرگ وزیر پادشاه است. اگر بیند که آب رود زیاد شد، دلیل که مال وزیر زیاد شود. اگر بیندکه آب رود همی خورد، دلیل که از وزیر عطا یابد. اگر بیند که آب رود تیره و گندیده بود، دلیل که بیمار شود. اگر بیند آب رود سرد و خوش بود، دلیل که نوازش وزیر بکند. اگر بیند که رود خون گشته بود و می رفت، دلیل که در آن دیار خون ریختن عظیم بود، ودر میان پادشاهان. اگر بیند از آن آب خون آلود همی خورد، دلیل که از بهر طمع به داوری پادشاه افتد. اگر بیند آب رود سفید و پاک بود، دلیل که مردم عامه ثنای وزیر گویند. اگر بیند آب رود به زمین فرو رفت و هیچ نماند، دلیل عقوبت بود در آن دیار. اگر بیند در آب رود خود را بشست، دلیل که ازشر پادشاه و وزیر ایمن باشد. اگربیند در زیر آب غو طه خورد و باز برآمد، دلیل که از راز وزیر آگه شود. اگر بیند در رود رفت و جمله اعضای او گل آلود شد، دلیل که از قِبَل بازرگانی غمی به او رسد. - حضرت دانیال

رود دجله به خواب، خلیفه بغداد بود و بعضی از معبران گویند: رود دجله پادشاه مصر است و رود گر پادشاه ارمینه است و رود نیل پادشاه خوارزم است و خوردن آب از این رودها چون روشن بود در آن خیر و منفعت است که از ایشان برسد به قدر آن آب که از آن خورده بود. اگر رودی از شیر بیند و خود را در میان آن بیند، دلیل که در فتنه افتد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ عمید

رود

فرزند پسر یا دختر: زهی دولت مادر روزگار / که رودی چنین پرورد در کنار (سعدی۱: ۴۰)، خواهی که بر‌نخیزدت از دیده رود خون / دل در وفای صحبت «رود» کسان مبند (حافظ: ۳۶۲)،

سرود، نغمه،
آرشه،
تار و رشته‌ای که بر روی ساز کشیده می‌شود،
ساز،
* رود زدن: [قدیمی] ساز زدن،

معادل ابجد

رود مازندران

563

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری